گفتگو
با نیلوفر
بیضایی
چند جمله به
جای مقدمه:
محتملا
آنانی هم که از
دستاندرکاران
تئاتر نيستند و
فقط به اين هنر
علاقه دارند و
پديداریهايش
را دنبال ميکنند،
مشکلات اصلی تئاتر
ايرانی در خارج
کشور را ميشناسند:
کمبود
تماشاچی، نبود
بودجه، کمبود منتقد
کارشناس، کمتوجهی
رسانهها ...
چه چيزی
باعث ميشود که
با وجود اين مشکلات،
هنوز شماری از
تئاتریهای ايرانی
در خارج کشورفعال
باشند؟ اينها آيا
"عاشقانی" هستند
که از رنج فراوان
برای رسيدن به
"معشوق" لذت میبرند؟
تصميم
گرفتيم که به جای
حلاجی از دور و
گمانهزنی و نتيجهگيریهای
نامطمئن، نخست
نظر کارشناسان
را جويا شويم.
برای اين
منظور نخست به
سراغ چند تن از
زنان تئاترساز
فعال در آلمان
رفتيم و از آنها
تقاضا کرديم، برای
دويچه وله مطلبی
در رابطه با کارشان،
انگيزهشان و تجربههايشان
بنويسند.
آنچه
در پی میآيد،
حاصل تأمل آنها
بر اين تقاضای
ماست.
نيلوفر بيضايی:«احساس می
کنم قطع ارتباط زبان تئاتریام با زبان فارسی به نوعی
از دست دادن دوبارهی
وطنم است . پيش از هر زمان تشنه ی
کار کردن به زبان فارسیام »
نيلوفر بيضايی
از زبان خودش:
خروج
از ايران
بيست و
دو سال پيش ناچار
به ترک ايران شدم.
در آن هنگام
۱۸ سال داشتم و
تازه دبيرستان
را تمام کرده بودم.
پيش ازآن به هيچ
وجه در مخيلهام
نمی گنجيد که زمانی
ناچار شوم کشورم
را ترک کنم. اما
انقلابی که در
ايران رخ داد،
برای من و همچنين
هزاران و به عبارتی
چند ميليون ايرانی،
سرنوشت ديگری را
رقم زد. من در زمان
انقلاب ايران دوازده
سال داشتم و همراه
با نوجوانان پر
شور ديگر و تحت
تاثير آن فضای
انقلابی در تظاهرات
فعالانه شرکت می
کردم. دانش آموز
سال دوم راهنمايی
مدرسه ی خوارزمی
بودم و یادم می
آيد که برای شرکت
در تظاهرات و در
حالی که مدير مدرسه
درهای مدرسه را
قفل می کرد تا ما
از مدرسه بيرون
نرويم، از ديوار
مدرسه بالا ميرفتيم
و به سوی دبيرستانیهای
خوارزمی که یک
خيابان بالاتر
از ما بودند ميشتافتيم
تا به تظاهرات
برويم. من در همين
سالها به جريان
فکری چپ گرايش
پيدا کردم. يک سال
بعد متوجه شديم
از درون انقلابی
که به گمان ما برای
رهايی از استبداد
فردی و تحقق آزادی
بوقوع پيوسته بود،
بدست خود ما غولی
از شيشه بيرون
آمده که با ادعای
حقانيت مطلق ايدئولوژيک
با قدرت تمام به
سرکوب دگرانديشان
کمر بسته است.
پدرم در
سال ۵۸ بعد از سالها
تدريس در دانشگاه
تهران در رشتههای
تئاتر و سينما
با حکمی به امضای
رئيس وقت دانشگاه
تهران اخراج شد.
عمه و عمويم که
هر دو معلم بودند،
به جرم مسلمان
نبودن از ادامه
ی شغل خود محروم
شدند. دخترعمههايم
در حالی که یکی
از آنها در حال
اتمام تحصيل در
مدرسه عالی سينما
و تلويزيون بود
و ديگری از دانشجويان
ممتاز رشته ی انفورماتيک
بود، اخراج شدند.
در سالهای ۵۹ و
۶۰ ، من در حالی
که چهارده - پانزده
ساله بودم ، به
جرم پخش اعلاميه
و داشتن روزنامه
به زندان افتادم.
در همان دوره
ی کوتاه زندان
با مردان و زنان
و عمامه بهسران
خشمگينی روبرو
شدم که باور به
حقانيت تام ايدئولوژی
از آنها حيوانهايی
درنده خوی ساخته
و با رکيکترين
فحشها و آزار
روحی و جسمی، غير
انسانيترين انواع
خشونت را نسبت
به ما اعمال می
کردند.
در سال
۶۰ و در حالی که
کلاس اول نظری
دبيرستان خوارزمی
بودم و با توجه
به اين که اکثر
شاگردان خوارزمی
گرايشهای سياسی
گوناگون داشتند،
مدرسهمان به اشغال
زنان حزبالله
در آمد و منحل اعلام
شد. پس از چند ماه
سرگردانی ما را
در دو مدرسه تقسيم
کردند و هر روز
تحت کنترل شديد
انجمن اسلامیها
قرار داشتيم و
به هر بهانهای
به دفتر احضار
و تهديد ميشديم.
ما را حتی از حق
دوستی و صحبت با
دانش آموزان ديگر
محروم کرده بودند.
کم کم دستگيريها
و اعدامها اوج
گرفت و از مدرسه
ی ما برخی دستگير
و برخی اعدام شدند.
همچنين برخی را
در مصاحبههای
تهوع آور تلويزيونی
در حالی که زير
شکنجه تواب شده
بودند، میديديم.
اين روزها و سالها
سختترين سالهای
زندگی من بود.
کودکی
و نوجوانی ما در
زير بار واقعيت
بيرحم به فجيعترين
شکل نابود شده
بود و ما بسيار
زود طعم تلخ خشونت
و حذف را چشيديم.
به هر حال من تحت
چنين شرايطی مدرسه
را به پايان رساندم،
اما کابوسهای
آن دوران هنوز
و پس از گذشت بيش
از دو دهه همراه
من است . اين کابوسها
حتی یاد بمبارانهای
تهران در دوران
جنگ ايران وعراق
را نيز در ذهنم
کمرنگ میکند.
چون تهديد روزانهای
که من و امثال من
با آن روبرو بوديم،
نه از سوی دشمن
خارجی که از سوی
هموطنانمان بر
ما اعمال ميشد.
با وجود
اين که از حدود
شانزده سالگی از
فعاليت سياسی کناره
گرفته بودم و سعی
می کردم به زندگی
“عادی“ باز گردم،
اما همچنان کنترلها،
فشارها و تهديدها
و حس عدم امنيت
ادامه داشت. عملا
امکان حضور اجتماعی
از من و بسياری
ديگر، آنهم در
آغاز جوانی گرفته
شده بود. سوی ديگر
ماجرا ديدن مردمی
بود که با سکوت
و گاه با همراهی
در تداوم جنايت
بنحوی سهيم بودند
و اين برای من درد
بزرگی بود.
هيچوقت
فراموش نمی کنم
روزی را که شاهد
شلاق خوردن یک
دستفروش در ملاء
عام بودم. حال تهوع
به من دست دا ده
بود و تاب ماندن
و ديدن را نداشتم.
اما با کمال تعجب
ديدم که مردم ايستادهاند
و بدون کوچکترين
اعتراضی آن صحنهی
دردناک تحقير يک
انسان را نظاره
می کنند. چهرههای
بی تفاوت آن مردم
چنان هراسی در
من ايجاد کرد که
تمام سختيهای
آن سالها نتوانسته
بود در من بوجود
بياورد. نه، اين
آن مردمی نبودند
که من می شناختم
يا گمان می کردم
که می شناسم. نه،
من نمی خواستم
و نمی توانستم
يکی از آنها باشم.
اينجا بود که تصميم
گرفتم ايران را
ترک کنم. آيا اين
تصميم یک انتخاب
آزادانه بود؟ نه
، چون شرايط چنين
انتخابی وجود نداشت
و همهی درها بسته
بود.
ورود به آلمان
و تحصيل
سال ۱۹۸۵ به
آلمان آمدم. در آغاز پيش از هر چيز تلاش کردم زندگی
“عادی“ را
از سر بگيرم و به نوعی
کابوس گذشته را فراموش کنم. در هايدلبرگ شروع به يادگيری
زبان آلمانی
کردم و بسرعت دوستان زيادی
از مليتهای
گوناگون
يافتم. يکسال بعد از دانشگاه فرانکفورت پذيرش گرفتم و به اين شهر آمدم. در سال ۱۹۸۸ پس از پايان دورهی يک سالهی
کالج، تحصيل دانشگاهی
را در رشتههای
ادبيات آلمانی، تئاتر- سينما و تلويزيون و تعليم و تربيت آغاز کردم و در سال ۱۹۹۴ مدرک کارشناسی ارشد گرفتم. در همين دوران با آثار بزرگان تئاتر آلمان و جهان آشنا شدم. ديدن کارهای
رابرت ويلسون، پينا باوش، پيتر سلارز ( با پيتر سلرز اشتباه نشود)، رضا عبدو، ووستر گروپ، آريان منوشکين ... ديد من را نسبت به تئاتر و امکانات آن گسترش داد و به من ياری رساند تا به زبان و فرم کاری
خودم نزديک شوم و مفهوم تئاتر را در عرصهای
فراتر از اقتدار متن و بيان يعنی در دنيای
تصوير، اهميت دقت در ترکيب اجزاء برای رسيدن به کل، اهميت زمان در نمايش، به زبان ناگفتههای
لابلای سطور در اشارهها و فضاسازی، در شناخت آرشيتکتور صحنه، در شناخت تئاتر بعنوان محل تلاقی شاخههای
گوناگون هنری ، در شناخت اهميت زبان بدن در تئاتر، در آشنايی با مينيماليسم در تئاتر و در کل در شناخت تئاتر پسا برشت بجويم.
تئاتر
تئاتر
را از کودکی دوست
داشتم و اين شانس
را داشتم که زياد
تئاتر ببينم و
همچنين اين شانس
بزرگتر را که با
پشت صحنه ی تئاتر
آشنا شوم. من از
کودکی شيفته ی
ديدن کار و تلاش
يک گروه بزرگ برای
ساختن یک نمايش
بودم و بخت با من
بود که در سنين
کودکی توانستم
بارها در پشت صحنه
تئاتر حضور داشته
باشم. با اينهمه
بايد بگويم که
در کودکی بيش از
هر رشته ی هنری
شيفته ی باله بودم
و حدود شش سال هم
( تا یکسال بعد از
انقلاب) به کلاس
باله می رفتم. آرزوی
کودکی من اين بود
که بالرين بشوم.
آرزويی که پس از
انقلاب ودر اثر
تغيیر مسير زندگی
و محدوديهای اين
رشته رنگ باخت،
اما تاثير خود
را تا همين امروز
بر کار تئاتری
من حفظ کرده است.
حداکثر
از زمانيکه آغاز
به نوشتن نمايشنامه
و کارگردانی تئاتر
کردم (سال
۱۹۹۴) متوجه شدم
که کار کردن بزبان
فارسی برايم یک
امر حياتی است.
دوری از سرزمينی
که ريشه های من
در آنجاست یا از
دست دادن ناخواسته
ی ميهن، باعث شد
که من به بازسازی
وطنم در قالب زبان
محتاج شوم. هويت
جويی مسئله ی اصلی
آثار من است. هويت
زنانه ، هويت مردانه
آنگونه که در تفکر
سنتی تببين می
شوند در تقابل
با واقعيت وجودی
زنان و مردانی
که بدنبال تغيیر
و تحول در تعاريف
کليشه ای و از پيش
تعيین شده هستند،
يکی از وجوه کار
تئاتر مرا تشکيل
می دهد. تامل در
اينکه انسانی که
در فضای جبر و در
بند بايدها و نبايدها
رشد می کند با چه
تناقضاتی درگير
است. در آثار من
انسانهای حاشيه
ای، حذف شدگان،
رانده شدگان و
جستجوی فرديت گم
شده ی آنها که در
هياهوی هيستريک
جمعی زير دست و
پا له می شوند،
در مرکز توجه قرار
دارند.
از سال
۹۴ که گروه تئاتر
“ دريچه “ را تاسيس
کردم تاکنون يازده
نمايشنامه بروی
صحنه بردهام و
بجز یک وقفهی
يک ساله هر سال
يک نمايش بروی
صحنه بردهام.
کار تئاتر
کار طاقت فرسايی
است. بهخصوص وقتی
در جای خودت نباشی
و از حمايت مالی
و معنوی کمی برخودار
باشی. بهخصوص
در شرايط پيچيدهی
خارج از کشور که
برای تداوم کار
هنری فارغ از دسته
بنديهای مصنوعی
و حفظ استقلال
، بهای گزاف تنهايی
را بايد بپردازی.
من خود
را نه وامدار هيچ
دولتی می دانم
و نه متعهد به هيچ
جهان بينی که بخواهد
برايم حد ومرز
روشن کند. برای
همين و چون طبع
و روحيهی من اصولا
با پذيرش سانسور
به هر شکل که ميخواهد
باشد سازگار نيست،
بسياری مواقع ترجيح
دادهام تنها بمانم،
اما کاری را که
دوست ندارم انجام
ندهم .
من در اين
سالها با همکاران
و گروههای گوناگونی
از نابازيگران
تا بازيگران حرفهای،
از بازيگران ايرانی
تا بازيگران آلمانی
و همچنين بازيگرانی
از مليتهای ديگرکار
کردهام.
اکثر تجربههای
من با هر دو گروه
بسيار مثبت بوده
و بخت اين را داشتهام
که با کسانی کار
کنم که پا به پای
هم از جان و روان
مايه گذاشتهايم
. در نگاهی به اين
سالها از اين
خشنودم که بيش
از هر کس به خودم
سخت گرفتهام و
به دنبال راه سهل
و ارائهی کارهای
سرهم بندی شده
برای خالی نبودن
عريضه نبودهام.
فکر ميکنم
نمايشهايم در
دورهای تاثير
خاص خود را بر فضای
نمايشی خارج از
کشور گذاشتهاند
و از اين بابت احساس
غرور می کنم. زمانی
که با “بانو در شهر
آينه“ و “مرجان،
مانی و چند مشکل
کوچک“ مسئله ی زن
را به عنوان موضوع
محوری آثارم طرح
کردم ، عليرغم
اين که با برخوردهای
گاه نامطبوع روبرو
شدم ومتهم به اينکه
مسئلهی زنان را
در برابر “مسائل
اصلی“ عمده ميکنم
و یا اين که “ضد مرد“
هستم و یا زمانی
که یک همجنسگرا
در نمايش من از
خود سخن گفت، تهمت
خوردم که قيم همجنسگراها
شده ام و یا اين
که “انحراف“ را تبليغ
ميکنم ، اما امروز
ديگر اين مسئله
تابو نيست یا کمتر
تابوست. فکر ميکنم
موفق شدم که مسائلی
را که دغدغه ی فکريام
بود با زبان هنر
به درون جامعهی
ايرانی ببرم و
خوشحالم که بسياری
از کسانی که آن
روزها به برجستگی
مسئله ی زن در آثار
من معترض بودند،
امروز خود به طرح
اين مسئله روی
آوردهاند.
در تئاتر
همواره سعی کردهام
از تکرار خودم
بپرهيزم و در هر
کار نمايشی امکانات
جديدی را تجربه
کنم. با اينهمه
عناصری هستند که
در کارهای من از
زوايای گوناگون
تکرار ميشوند
و اين تکرار آگاهانه
است.
از مقطعی
که با نمايش “بوف
کور“ آغاز شد، همکاری
من با غير ايرانيها
گستردهتر شد.
بجز اجرای بوف
کور به زبان فارسی
، اين امکان پيش
آمد که بتوانم
يک اجرای دو زبانه
از بوف کور را همراه
با یک کارگردان
و دو بازيگر آلمانی
که به تيم ايرانی
ما پيوستند، در
شهر ماينس اجرا
کنم . يک سال بعد
به دعوت یک گروه
تئاتر سوئيسی به
نام مارالام، نمايشنامهای
نوشتم که به کارگردانی
يک سوئيسی اجرا
شد و در سال گذشته
اين امکان را يافتم
که دو نمايشنامه
به زبان آلمانی
و با بازی بازيگرانی
از مليتهای گوناگون
بروی صحنه ببرم
. همه ی اين تجربه
ها در حين اينکه
بسيار مثبت بود،
من را در یک وضعيت
روحی بحرانی قرار
داده که تا بحال
بدين گونه تجربه
نکرده بودم.
احساس
می کنم قطع ارتباط
زبان تئاتريام
با زبان فارسی
، به نوعی از دست
دادن دوبارهی
وطنم است و با وجود
اين که می دانم
برای رشد و امکان
پيشرفت، بايد به
زبان آلمانی کار
کنم، پيش از هر
زمان تشنه ی کار
کردن به زبان فارسيام
و انگار حس غربت
دوبارهای به من
دست داده است.
دلم برای
زبان فارسی تنگ
شده ، همين.
لينک
اصلی:
http://www.dw-world.de/dw/article/0,2144,2775873,00.htm