نمايشنامه
روياهای
آبی زنان
خاكستری
نويسنده : نيلوفر
بيضايی

كليه ی حقوق
اين متن برای
نويسنده
محفوظ است . سال ٢٠٠٠ .
مشخصات
كامل اجرايی
اين
نمايشنامه را
می توانيد در
بخش
“نمايشنامه
های اجرا شده“
بيابيد.
اين متن
در دسامبر ٢٠٠٠ در
“كتاب نمايش“
شماره ٩ (كلن)
چاپ شده است.
توضيح ١:
در اين
نمايشنامه دو
صحنه كه در
آنها نمايش
"مده آ "
بروايت داريو
فو (مترجم :
نيلوفر بيضايی
) و بخشهايی از
اكت دوم نمايش
"در انتظار
گودو " از
ساموئل
بكت(مترجم :
نيلوفر
بيضايی) اجرا
می شوند ،
قرار است
يادآور دوران
گذشته ی اين
دو زن بازيگر يعنی
سودابه و مينا
باشند . در
صحنه ی آخركه
نمايش با بخشهايی
از "زنان
تروا" بروايت
ژان پل سارتر
(مترجم : قاسم
صنعوی ) به
پايان می رسد
، گذشته
و حال در هم می
آميزند .
توضيح ٢
:اجرا های اين
نمايشنامه به
نوشته و
كارگردانی
نيلوفر
بيضايی و با
بازی پروانه
حميدی ، ميترا
زاهدی و ژاله
شعاری ، از
تاريخ ٨ اكتبر
٢٠٠٠ آغاز
شده و تا ژوئن
سال ٢٠٠١ در شهرها
و كشورهای
مختلف اروپا
ادامه خواهد
داشت .
توضيح ٣ : خانمها
زاهدی و
شعاری هر دو
يك نقش
را بازی می
كنند . منتها
در برخی
اجراها خانم
زاهدی و در
برخی ديگر
خانم شعاری ايفاگر نقش
مينا خواهند
بود .
پرولوگ
Prolog
صحنه : دو
پاراوان در
دوسوی صحنه
قرار دارند كه
بازيگران در
پشت آنها
لباسهايشان
را عوض می كنند
و در برخی از
صحنه ها با
استفاده از
افكت نوری ،
سايه ی
بازيگری كه
پشت آنها نشسته
يا هر دو
بازيگر ديده
می شود . دو
صندلی دردوسوی
صحنه . دو چوب
در دوسوی صحنه
. دو چهارپايه
در دوسوی صحنه
كه روی هر يك ،
يك سبد پر از
گوجه فرنگی
قرار دارد .
توضيح : در طول
نمايش بتدريج
خطوط پيری بر
چهره ی سودابه
و مينا می
نشيند . در صحنه ی
پايانی نمايش
آندو كاملا
سالخورده
هستند .
بازيگرلن
در نقش خودشان
. از دو سوی
صحنه وارد می
شوند .
دست يكديگر
را می گيرند و
بطرف تماشاگر
می آيند .
تعظيم می كنند
. احتمالا
تماشاگر دست
نمی زند .
آنقدر اين كار
را تكرار می
كنند تا تماشاگر
متوجه شود كه
قرار است دست
بزند .
- سلام . شبتان
بخير . من
پروانه حميدی
هستم ...
- و من ميترا
زاهدی (ژاله
شعاری)
پ:
فكر كرديم بد
نباشد سنت
شكنی كنيم و پيش
از شروع نمايش
و پيش از آنكه
ديوار فرضی بين
ما و شما
گذاشته شود ،
با شما
نزديكتر شويم
و در ضمن
توضيحاتی در
مورد نمايشی
كه امشب می بيند
، بدهيم .
م (ژ):
البته نه در
مورد خود
نمايش ، چون نمايش
را خودتان
خواهيد ديد،
بلكه بيشتر در
مورد
حسهايمان
نسبت به
شخصيتهايی كه
امشب قرار است
بازی كنيم ...
پ:
بله ، بله
.پيش از آنكه
وارد اين
موضوع بشويم ،
بگذاريد
توضيح بدهيم
دليل اصرار ما
بر اينكه شما
در آغاز نمايش
دست بزنيد ،
چه بود . ما اين
دست زدن را به
فال نيك می
گيريم و فرض
می كنيم خواسته
ايد به ما
خسته نباشيد ،
بگويید.
م(پ):
بخاطر هفته
هايی كه شب و
روز كار كرده
ايم و بخاطر
اين سالها كه
در سخت ترين
شرايط و در
بدترين وضع
روحی و مالی
تلاش كرده ايم
تا كارهايی
لااقل قابل
قبول به شما
ارائه دهيم .
پ:
دليل اصلی
اما اين بود
كه تعارف را
كنار بگذاريد
و اگر از كار
خوشتان
نيامد، در پايان
نمايش دست
نزنيد . برای
كسانی كه
احتمالا از
اين كار خيلی
بدشان بيايد ،
همانطور كه
ملاحظه می
فرمايید ، در
دو طرف صحنه
سبدهايی با
گوجه فرنگی
گذاشته ايم كه
اين دوستان می
توانند آنها
را بسوی ما
پرتاب كنند .
البته دوستانی
هم كه احتمالا
از كار خوششان
بيايد ما را
سرفراز
خواهند كرد ،
اگر تشويقمان
كنند و
برايمان دست
بزنند .
تلفن
مبايل پروانه
زنگ می زند .
م(ژ):
پروانه جان ،
مثل اينكه
فراموش كرده
ای مبايلت را
خاموش كنی .
پ:
(به ميترا يا
ژاله ) وای ،
واقعا معذرت می
خواهم . (به
تماشاگران) از
شما هم
همينطور . اما
اجازه بدهيد
جواب بدهم و
بعد آنرا را
خاموش كنم ...
حميدی ... بله ؟ اجرای
وين بهم خورد
؟ چرا ؟ اين چه
كشوری است كه
با برهنه شدن
دو دقيقه ای
من در برلين ،
آنهم در
اعتراض به
اجباری بودن
حجاب ، تمام
پايه های
اخلاقی اش به
لرزه در می
آيد و از
روشنفكرش
گرفته تا قصابش
در نقش آخوند
به قبای
عفتشان بر می
خورد و بنده
را عامل تمام
بدبختيها و
كشتارها و
دستگيرها
اعلام می
كنند. دوست من
، خانه از پای
بست ويران است
. تازه
بازی بنده
بدون كلام بود
و در حد يك
اكسيون
نمايشی . نه
شعار دادم و
نه خودم را
وارث دمكراسی
معرفی كردم .
تمجيدها را
شنيدم و پی يه
فحشها را هم
كه از قبل به
تنم ماليده
بودم ... دوست
عزيز، هر كس
مسئول نقش
خودش است .
اجازه بدهيد
من به كارم
برگردم ، شما
هم برگرديد به
زندگی تان .
گذشت زمان
بسياری چيزها
را روشن خواهد
كرد . ضمنا اگر
ذره ای از اين
پيگيری را در
مورد عاملان
قتلها و
جانيان حاكم
داشتيد، فكر
كنم وضع همه
مان از اين كه
هست ، بهتر
بود . (هندی را
قطع می كند ) ...
معذرت می
خواهم ... واقعا
متاسفم .
م (ژ): هر
چند كه چندان
هم از موضوع
خارج نشديم .
حالا تو مطمئنی
كه هندی ات را
خاموش كرده ای
؟
پ : آره
بابا ، خر كه
نيستم ...
به هندی اش
نگاه می كند .
می بيند كه
هنوز روشن است . آن را خاموش
می كند
م (ژ):
... برای توضيح
اينكه چرا از
موضوع خارج
نشده ايم ،
اجازه بدهيد
قضيه ی گوجه
فرنگيها را
كمی بيشتر باز
كنيم . ما فكر
می كنيم كه وظيفه
ی هنر اينست
كه همه ی
ارزشهای رايج
را كه مانع
آزادی و حق
تصميم گيری
انسانها
هستند بزير
علامت سوال
ببرد . پس
هنرمند شايد
در جاهايی
بخواهد عمدا
به تحريك
اذهان عمومی
دست بزند و
البته اين
يعنی كه بايد
مرتب آماده ی
اين باشد كه
نوع بيان حرفش
بزير علامت سوال
برده شود . (به
پروانه نگاه
می كند )
پ:
در ضمن ما
تماشاگر بی
نظر و بی عمل
نمی خواهيم .
تماشاگر
مجبور نيست هر
چيزی را بپذيرد
. مثلا درست در
دوره ای كه
خيليها به خود
می بالند كه
دمكرات شده
اند و اصلا
دمكرات بدنيا
آمده اند و
پدر و مادر و
اجدادشان با
اولين تئوريسينهای
دمكراسی شام
ونهار می
خورده اند و دوست
و دشمن ، قاتل
و قربانی ،
مرتب برای هم
عشوه های مدنی
می آيند و
لبخندهای
مدنی می زنند ...
م (ژ):
پروانه جان ،
از موضوع خارج
نشو . ما قرار
بود در مورد
نمايش امشب
صحبت كنيم . به
فكر آن
كارگردان
بيچاره باش كه
آنجا دارد
خونش به جوش
می آيد.
هر دو
برای
كارگردان دست
تكان می دهند
و دلبری می
كنند .
پ:
ولی نه .
دقيقا ربط
دارد . در
كنفرانس برلين
اين جماعت
برای موافق و
مخالف به يك
نسبت دست می
زدند . يعنی
انگار نه
انگار كه خودشان
را مثلا به
روشنفكر
مذهبی نزديك
تر می بينند
يا به روشنفكر
كمتر مذهبی يا
غير مذهبی . يعنی
با همه موافق
بودند . مگر
می شود .
آخر اين چه
مدنيتی است ...
مدنيت يعنی
حزب باد و بی
نظری و انفعال
؟
باهم می
خوانند . اين
آواز چند بار
تكرار می شود .
حالتهای خواندن
آواز مرتب
تغيیر می كند .
از حالت
دوستانه به
مارش نظامی و
بعد به
قهر و دعوا
تبديل می شود .
در حين خواندن
آواز ، صندليها
را بر می
دارند و دنبال
يكديگر می دوند
. هر يك تلاش می
كند تا جای
ديگری را
بگيرد :
اگه با ما
موافقی دست
بزن
اگه با ما
مخالفی دست
بزن
اگه با ما
موافقی ، اگه
با ما مخالفی
توكه با
ما موافقی دست
بزن
نفس نفس
زنان بر روی
صندليها می
نشينند .
م (ژ):
دوستان عزيز ،
حتما حالا درك
می كنيد كه علت
اينكه در سالن
تاتر مرتب
تاكيد می شود مبايلهايتان
را خاموش كنيد
، جدا از
اينكه تمركز
بازيگران بهم می
خورد ، چيست .
اينكه از
موضوع نمايش
خارج می شويد
(به پروانه
اشاره می كند )
... البته در
مورد ما اين
بازيگران
هستند كه تمركز
تماشاگران را
بهم می زنند .
پ:
اصلا من ديگر
حرف نمی زنم . آ ..
ها ... (با حركت
نشان می دهد
كه دهانش را
بسته)
م (ژ):
پروانه ...
- ...
- پروانه ...
- ...
- فرياد می زند :
پروانه !
پروانه از جا می
پرد ، اما
همچنان حرف نمی
زند .
ميترا
(ژاله ) دو نفر
از تماشاگران
را نشان می دهد .
م (ژ):
آن خانم و
آقا را می
بينی كه آنجا
نشسته اند ؟
شرط می بندم
كه زمانی عاشق
هم بوده اند .
حالا می بينی
چطور رسمی و
بی تفاوت در
كنار يكديگر
نشسته اند؟
ادای
آنها رادر می
آورند.
پ:
اما مثلا ده
سال پيش شايد ...
ادای يك
زوج عاشق را
در می آورند.
م (ژ):
يا مثلا
اولين ابراز
عشق شان به يكديگر ...
رو به هم
می نشينند .
كسی كه نقش
مرد را بازی
می كند ، در
حين ابراز عشق
مرتب سعی می
كند با زن
تماس بدنی
پيدا كند ، در
حاليكه ابراز
عشق زن بيشتر
رمانتيك است . ناگهان
يكی از آنها
صحنه را قطع
می كند ...
پ:
ولی حالا ...
دوباره
ادای نشستن
فعلی زن و مرد را در می
آورند . با اخم .
م(ژ):
ببينم ، هوس
عاشق شدن
نكرده اي؟
پ :
ولم كن ،
عزيز من . آغاز
و پايان عشقهای
آتشين مثل
سريالهای
تكراری
آمريكايی شده
. ما هم كه با
اين سن و سال
هم آغازش را
ديده ايم و هم
پايانش را ...
م (ژ):
خب عشق
شكلهای
گوناگونی
دارد . عشق به
ديگری ، يك
شكل آن است.
به
تماشاگران .
پ: و ما در
نمايش امشب
نقش دو زن
بازيگر را
بازی می كنيم
كه عاشق حرفه
شان هستند .
نقش دو هم سرنوشت .
م(ژ):
بهمين دليل
هم خودمان به
بسياری از لحظات
زندگی اين دو
زن نزديك می
بينيم .
پ:
من نقش
سودابه را
بازی می كنم
كه در ايران
مانده .
م (ژ):
و من مينا را
كه از ايران
فرار كرده است .
پ:
آنها هم مثل
ما يكديگر را
بسيار دوست دارند
و مهم ترين
دوران زندگی
شان را، حرفه
شان را با
يكديگر قسمت
كرده اند .
م(ژ):
و البته
برخلاف ما
آنها ستاره
بوده اند .
دوتن از
بهترينها .
پ:
آنها در اوج
درخشش كاری از
حرفه ی خود
محروم شده اند ...
م(ژ):
تو چند سال
است تاتر بازی
می كنی ؟
پ: ١٧ سال .
م(ژ):
... و درست از
زمانی كه ما
كار بازيگری را
آغاز كرده ايم
، آنها ناچار
شده اند اين
حرفه را كنار
بگذارند ..
پ:
ولی باز
اينجا هم يك
وجه مشترك
وجود دارد.
نسل آنها از
ادامه ی
خلاقيت محروم
شد و ما در
آغاز كار در
جايی كه بايد
اين فرصت را
می يافتيم تا
توانايی هامان
را ثابت كنيم
، به اين گوشه
از دنيا پرت
شديم .
م(ژ):
به جايی كه
مخاطبمان
آنقدر محدود است
كه انگار اصلا
وجود ندارد .
پ:
و من می دانم
كه كارهای ما
هيچ جا ثبت نمی
شود ، انگار
كه هرگز وجود
نداشته ايم .
م(ژ):
و آنها چون
يادهايی دور
در جايی از ذهنها
ثبت شده اند .
اما كسی
سرنوشتشان را
دنبال نكرده
است .
پ:
ما امشب سعی
می كنيم ،
گذشته ی دوران
كاری آنها را
و در عين حال
اكنون زندگی
شان را يكبار
دنبال كنيم .
م(ژ):
چون با وجود
اينكه زندگی
هنرمند ، يك
شكل خاص و غير
عمومی دارد ...
پ:
اما سرنوشتی
كه نتيجه ی
فشار و سانسور
و شستشوی مغزی
است ، با
سرنوشت
ديگران و ما نزديك
است .
م(ژ) :
فشار آدمها
را تلخ و
بيرحم می كند
و آنها را در
مورد خودشان و
ديگران به شك
می اندازد
پ:
... همه
را به جان هم
می اندازد و
بسيار ی را به
عكس العمل وا
می دارد.
م(ژ):
ما نسل
ناسازگارانيم
و در اين راه بهای
سنگينی
پرداخته ايم ،
بی ريشگی و بی
سرانجامی ...
پ:
بعضی ارتباط
خود را با
زمان حال از
دست می دهند و
چون آينده نيز
تاريك است ،
خود را در تار
و پود های خاك
گرفته ی يك
گذشته ی دور
می پيچند .
م(ژ):
بعضی به همه
چيز بی تفاوت
می شوند و در
نتيجه هر چه
بر آنها رود
می پذيرند .
پ:
و بعضی با
عامل فشار
همگام می شوند
. اول
نظراتشان
تغيیر می كند ...
م(ژ):
... بعد
ظاهرشان
پ: ... بعد
انديشه شان
م(ژ): و بعد
خودشان تبديل
می شوند به
عوامل جديد
فشار.
پ:
هنرمندان نيز
برخی اين می شوند
و برخی آن .
م (ژ):
شايد
نزديكترين
جمله را به
سرنوشت اين دو
زن،-ما يا آن
دو فرقی نمی
كند- آنتون
آرتو گفته
باشد :"زنده
بودنم بدين
معنا نيست كه
واقعا زندگی
می كنم ، تنها
وقتی بر روی
صحنه ام حس می
كنم كه وجود
دارم "
پ:
و وای بروزی
كه صحنه را
ازما بگيرند ...
م(ژ):
و مخاطب را
از ما بگيرند ...
پ:
انگار هرگز
نبوده ايم ...
م(ژ):
انگار
هيچ نگفته
ايم
...
پ: انگار هيچ
نكرده ايم ...
م (ژ):
و برای هر يك
از ما بدلهايی
بسازند تا
آنچه را كه ماگفتيم
و آنچه ما
كرديم با نام
انديشه ی نو
به كسانی
بفروشند كه
هرگز نخواهند
دانست ما نيز
وجود داشته
ايم .
پ:
مرگ تدريجی ،
روياهای آبی و
موهايی كه روز
بروز بيشتر به
سپيدی می زند
م(ژ):
و هيچكس
جوابگوی هيچ
چيز نخواهد بود .
پ:
جهنمی كه عين
زندگی ست ...
اين
نمايش تقديم
می شود به
زنان بازيگر
كه در اين
سالها ، چه در
حرفه و چه در
زندگی
بيشترين فشار
را متحمل شده
اند ، به
تمامی
هنرمندان و به
اهل قلم كه
زندگی بی عشق
را بر زندگی
بدون غرور
ترجيح دادند و
چه در ايران و
چه در تبعيد ،
هر چند اندك ،
اما هستند. به
تمامی كشته
شدگان اين
سالها كه
براستی "عاشق
ترين زندگان
بودند " و به
تمام كسانی كه
از پيشه ی خود
محروم و از
سرزمين خويش
رانده شده اند
و در يك جمله
به ملت ايران !
م (ژ):
باز
احساساتی
شدي؟ می شه
بگی منظورت از
زندگی بی عشق
و بی غرور
چيست؟
پ : چه
احساساتی ؟ خب
، ما تعداد
كمی هنرمند
داريم كه در
اين سالها
حاضر نشدند به
هر قيمتی ،
حرفه شان را ،
حرفه ای را كه
بهش عشق می
ورزند ، ادامه
بدهند . يعنی
به بهای بيكار
شدن ، تن به
سانسور
ندادند .
غرورشان را
زير پا
نگذاشتند . تعداد
ديگری هم
ترجيح دادند
تا زير سقف
سانسور كار
كنند و برخی
هم معتقدند ،
سانسور باعث
رشد خلاقيت هنری
می شود !
م(ژ):
خب درست ،
ولی ما نبايد
يك تنه به قاضی
برويم . يعنی
بايد بتوانيم
خودمان را به
جای آنها
بگذاريم و
ببينيم چه
شرايطی باعث
اين تن دادن
شده .
پ:
كه چی بشه ؟
من بالشخصه
ممكنه بتوانم خودم
را به جای آنها
بگذارم و سعی
كنم بفهممشون
، ولی بهيچوجه
نمی توانم
برايشان
احترام قائل
شوم .
م (ژ):
بگذار ادامه
ی اين بحث را
بگذاريم برای
آخر نمايش ،
وگرنه طولانی می
شه ...
اين نمايش
تقديم نمی شود
به تمامی
نوكيسه گان
نوجامه در هر
شكلی و به هر
صورتی ، به
تمامی مجيز
گويان و
مزوران و
دروغگويان ،
ابلهان و جزم
انديشان ، بدل
سازان و بدل
پرستان و باز
در يك جمله به
ملت ايران !
پ:
ديدی خودت هم
احساساتی شدی ...
م(ژ): با
اينهمه هنوز
پيشنهادمان
را پس نگرفته ايم
. هر كس از اين
نمايش خوشش
نيامد ، لطف
كند و در
پايان
برايمان دست نزند
پ:
و هر كس كه از
آن خوشش آمد
لطف كند و برايمان
دست بزند . هر
كس هم كه بحثی
داشت ، لطفا پس
از پايان
نمايش در سالن
بماند .
م(ژ): هر كس
كه پس از ديدن
اين نمايش به
خونمان تشنه
شد
پ: و يا
پيش از ديدن
اين
نمايشنامه
نيز به خونمان
تشنه بوده
م (ژ):
لطف كند و
چند عدد از
اين گوجه
فرنگی های
زيبا به سوی ما
پرتاب كند.
پ: چرا كه
ما تماشاگر بی
نظر ، بی رای ،
بی عمل و بی
تفاوت نمی
خواهيم .
م (ژ): حالا
اگر اجازه
بدهيد ، دو
دقيقه
استراحت اعلام
می كنيم ، تا
خودمان را
برای نمايش
اصلی آماده
كنيم . لطفا
سالن را ترك
نكنيد.
پ:
كی بود كه می
گفت بهترين
لحظه در تاتر ،
لحظه ی اعلام
زمان استراحت
است
...
م(ژ): تا
دوباره از
موضوع خارج
نشده ايم
خواهش می كنم
نور را قطع
كنيد.
پ:
موسيقی .
-٩-
صحنه به
دو قسمت فرضی
تقسيم شده است
. در هر سو يك
پاراوان قرار
دارد كه تعويض
لباسها پشت آنها
انجام می شود .
در عين حال در
صحنه هايی
سايه ی
بازيگران نقش
مينا يا
سودابه در پشت
آن ديده می
شود . دو زن
سياهپوش از دو
سو
وارد می شوند
و در حين ادای
جملات زير با
آواز نقالی،
به سوی
تماشاگران می
آيند ، به دو
جهت مخالف می
چرخند دوباره
به طرف پشت
صحنه می روند .
انگار در خواب
راه می روند ،
اما از صحنه خارج
نمی شوند .
آنچه
بوده ، نخواهد
بود
آنچه
خواهد بود ،
نيامده
فقط روز
واقعی ست
و شب
شاخه ،
برگی نخواهد
داد
ما فرو می
رويم
پيش از
آنكه زمانش
رسيده باشد
آنچه
بايد باشد
پس از ما
خواهد آمد
ما با خود
كج بختی
آورديم
و هيچ
درختی را آب
نداديم
چيزی در
سرهامان پچ پچ
می كند
روز و شب
روشنی و
زندگی
از آن ما
نيست ، نخواهد بود
چند بار
تكرار می كنند
. در حين
خواندن متن
بالا خود را
برای اجرای
"مده آ" از
داريو فو
آماده می كنند
. بازيگر نقش
مده آ با چوبی
به زمين می
كوبد و چون
حيوانی زخم خورده
می غرد و از اينسو به
آنسو می رود .
زمان
گذشته .
سودابه در نقش
مده آ و مينا
در نقش زن .
زن : كمك ،
كمك ، كسی
اينجا نيست ؟
كمك كنيد . مده
آ خود و
فرزندانش را در
خانه حبس كرده
است . او چون
ديوانه ای
فرياد می زند .
او چون حيوانی
وحشی به خود
می پيچد . او عقل
از كف داده
است . او از
حسادت ديوانه
شده. شوهرش
جيسون ، دختر
جوانی را به
همسری گرفته .
مده آ حاضر
نيست خانه اش
را ترك كند ،
او از فرزندانش
نمی گذرد .
مده آ ! مده
آ ! بيرون بيا .
گوش كن . عاقل
شو . به
كودكانت بينديش
و نه به خودت .
فرزندانت
خانه ی بهتری
خواهند داشت .
آنها لباسهای
بهتری خواهد
پوشيد و همه
به آنها
احترام
خواهند گذاشت
. آنها در خانه
ی شاه زندگی
خواهند كرد .
بخاطر عشق به
فرزندانت
خودت را
قربانی كن ،
مده آ ! بخاطر
آنها هم كه
شده ، بپذير .
نه ، مده آ هيچكس
به تو توهين
نكرده است .
همسرت جيسون
با احترام از
تو حرف می زند .
او به عشق تو
به فرزندانت
احترام می
گذارد . چيزی
بگو ، مده آ .
پاسخ بده ... در
را باز كن . ما
نيز بارها
گريسته ايم.
سرنوشت ما نيز
همين بوده
است. همسران
ما نيز به ما
خيانت هاكرده
اند ... اينك مده
آ می آيد ، با
چهره ای پريده
رنگ . چيز ی بگو
، مده آ ، چيزی
بگو .
مده آ : به من
بگويید او
چگونه است ،
زن جديد جيسون
را می گويم . من
او را يكبار
از دور ديده
ام ، بنظرم
زيبا آمد .
منهم روزی
جوان بودم و
دوست داشتنی.
زن :
ما می دانيم
، مده آ .اما آن
روزها گذشته
است . سرنوشت
ما زنان اينست
كه همسرانمان زنانی
زيبا و جوان
می جويند . اين
قانون جهان است
.
مده آ : كدام
قانون . آيا
شما زنان اين
قانون را
نوشته ايد ؟
زن : نه ،
مده آ . اين
طبيعت است .
مردها ديرتر
پير می شوند و
ما زنان بسيار
زود زيبايی مان
را از دست می
دهيم . مردها
دانا تر می
شوند و ما
پيرتر .
مده آ :
بدبختها !
آنها شما را
با قوانين خود
پرورش داده
اند و شما
بلند گوهای
آنان شده ايد .
زن : مده آ
،
بپذير و
ببخشای .
آنگاه شاه به تو
اجازه ی ماندن
خواهد داد .
مده آ: ماندن ،
تنها ماندن ...
در اين خانه ،
تنها چونان
مرده ای . بدون
صدا ، بدون
لبخند ، بدون
عشق
فرزند يا
همسر . آنها
پايكوبی خواهند
كرد ، پيش از
آنكه مرا به
خاك سپرده باشند
... و من ، بخاطر
فرزندانم
سكوت كنم ؟
زنان ، نزديكتر
بيايید . در
قلب و سر من
صدايی ست كه
مرا به كشتن
فرزندانم
می خواند
. و مرا ، مادری
قصی القلب
خواهند پنداشت
كه
غرور او را
ديوانه كرد.
با اينهمه
بهتر آنست كه
چون حيوانی
وحشی در يادها
بمانم تا
اينكه چون بزی
شيرده كه می
دوشندش و سر
می برندش ، به
فراموشی سپرده
شوم . من فرزندانم
را خواهم كشت !
زن :
بيايید ، مده
آ ديوانه شده .
هيچ زنی چون
او سخن نمی
گويد . او نه
چونان مادری ،
كه چون
جادوگران و
فواحش سخن می
گويد .
مده آ : نه
، خواهران من .
من ديوانه
نيستم . من بسيار
انديشيده ام و
اين نقشه
كشيده ام . من
دستانم را
بارها با سنگ زده
ام . اين دستان
را زده ام ، تا
به فرزندانم آسيبی
نرسانند . من
به خودكشی نيز
انديشيده ام ،
چرا كه تاب
تحمل آن ندارم
كه مرا از
خانه ام برانند
، از سرزمينم
بيرون كنند ،
هر چند كه برايم
بيگانه است .
نه ، من نمی
گذارم كه چون
سگان فراموشم
كنند . اگر
بروم ، همه
مرا فراموش
خواهند كرد ،
حتی فرزندانم
. انگار كه
هرگز از مادری
زاده نشده اند
و انگار مده آ
نيز هرگز زاده
نشده ، و هرگز
كسی به او عشق
نورزيده است،
هرگز كسی او
را در آغوش
نگرفته و نبوسيده
است. اگر بنا
باشد كه يك
بار مرده باشم
، چگونه می
توانم دوباره
بميرم ؟ می
خواهم زندگی
كنم . وتنها
راه زنده
ماندنم اينست
كه زندگی ام
را ، خون و
گوشتم را ،
فرزندانم را
بكشم .
زن : آی
مردم ، بيايید
، جمع شويد . با
خود طنابهای
طويل بياوريد
، تا دست و پای مادری
ديوانه را
ببنديد .
ديوان و پريان
از زبان او
سخن می گويند .
مده آ : به عقب
برويد . به صلابه
می كشمتان اگر
قدمی جلوتر
بيايید .
زن : فرار
كنيد مردم ،
مده آ عقل از
كف داده ... اينك
همسر مده آ ،
جيسون می آيد . راه باز
كنيد . تنها او
از پس اين زن
بر می آيد .
مده آ :
جيسون ، چقدر
لطف كردی و
برای چند لحظه
هم كه شده ،
همسر زيبايت
را ترك كردی ،
تا مرا ببينی .
اوه ، چرا
اينچنين عبوث
و بد خلقی
؟چرا اينقدر
عصبانی هستي؟ بنشين
اين فقط يك
بازی است . من
نقش يك ديوانه
را بازی می
كنم تا اينها
را به خنده وا
دارم . خب ، من
هم بايد وقتم
را بگذرانم .
من اكنون عاقل
شده ام . چقدر
خود خواه بودم
كه ترا تنها
برای خود می
خواستم . خشم
من بی دليل
بود ، و
حسادتم از
كوته بينی . تو
نيك می دانی كه
زنان از جنس
ضعيفند ...
جيسون ، مرا
ببخش كه تنها
به خود می
انديشيدم . تو
بسيار نيك كردی
كه جوانی نو
كردی و بستر و
بندهای نو
خواستی و
احترام نيكان
برانگيختی . آنان
خويشاوندان
جديد من نيز
خواهند بود .
مرا ببخش ،
مرا به عروسی
ات ميهمان كن
، چرا كه من بر
آنم تا به
عروس نو همچون
مادری مهربان
رسم عشق ورزی
بياموزم ، تا
تو را راضی
كند . آيا اكنون
باور می كنی
كه من بر سر
عقل آمده ام ؟
جيسون ، مرا
ببخش كه تو را
خائن ناميدم .
مردی كه زن
عوض كند ،
هرگز خائن
نيست و زن بايد
شاد باشد كه
مادر است ،
چرا كه مادر
بودن بزرگترين
هديه است .
و من به
عبث گمان می
كردم
اين قانون
شما مردان كه
به دلخواه ما
را دور
بيندازيد و
جانشين جوان
برايمان
برگزينيد ،
بيرحمانه است
، كه فرزند بر
گردن ما می
گذاريد ، تا
ما در پايین
بمانيم و
كوتاه بيايم و
با زنجير ما
را به قفس
بسته ايد تا
ما در سكوت
بگذاريم تا ما
را بدوشيد و
از ما سواری
گيريد .
اوه
جيسون ، عجب
فكر ديوانه ای
. و من هنوز
همين فكرها در
سر دارم . من
اين قفس را
خواهم شكست و
اين زنجير
خواهم گسيخت .
تو مرا با
زنجير به
پسرانت بستی و
با قانونت به
خاك سپردی . می
شنويد زنان !
نفس مرا می
شنويد . نفس من
آنچنان عميق
است كه می
توانم هوای تمام
دنيا را چون
دمی فرو دهم .
فرزندانم
بايد بميرند ،
تا تو جيسون و
قوانيت
سرنگون شويد !
به من اسلحه
ای بدهيد ، ای
زنان .
اين ميله
ی آهنين را به
گوشت نازك
فرزندانت فروكن
، مده آ .خون
جاری شان را
می بينی . بر خود
ملرز آنگاه كه
فرياد می زنند
: مادر ، نه ،
مادر ما را
نكش ! و آنگاه
كه مردم فرياد
می زنند : سگ ! قصی
القلب ! عجوزه !
و من
گريان با خود
می گويم : بمير !
بمير ، تا زنی
نو بدنيا آيد !
فرياد می
زند و چوب را
بر زمين می
كوبد.
زنی نو !
موسيقی .
تغيیر نور .
زمان حال
. مينا در جايی
در اروپا خود
را برای بازی
در يك نمايش
اروپايی
معرفی می كند.
مينا :
سلام . روز
بخير ... به من
گفته اند لازم
نيست قطعه ای
را اجرا كنم .
از من خواسته
اند فقط خودم
را معرفی كنم .
می دانيد .
برای من معرفی
خودم كارساده
ای نيست . يعنی
زندگی من
آنقدر پيچيده
است كه هر چه
بگويم ، ممكن
است دروغ يا
غير ممكن بنظر
برسد . بهر حال
سعی می كنم .
عجب نور
باشكوهی ! كم
كم داشت يادم
می رفت . اسم من
مينا سليمی است
. از ايران می
آيم . ايران
كجاست ؟ در
همسايگی تركيه
و افغانستان و
پاكستان قرار
دارد . خمينی ،
سلمان رشدی ،
بدون دخترم
هرگز ...
متوجه شديد ؟
می بخشيد ، می
توانم بنشينم
؟ (يك صندلی بر
می دارد و در
وسط صحنه می
گذارد . می
نشيند ) تمام
بدنم می لرزد .
می دانيد ، من
سالهاست كه
روی صحنه
نبوده ام و
الان خيلی
دستپاچه شده
ام . اين معرفی
برای من مثل
اولين آزمون
برای ورود به
كلاس بازيگری
می ماند ... نه ،
نه بار اولم
نيست كه بروی
صحنه می روم .
من در ايران
رشته ی
بازيگری
خوانده ام و
در حدود چهل
نمايشنامه و
پنج فيلم سينمايی
بازی كرده ام .
ما دونفر
بوديم .
سودابه معانی
و من . (سايه ی
سودابه) ما هر
دو بازيگران
شناخته شده ای
بوديم . ما را
ممنوع الشغل
كردند . برايمان
يك نامه
فرستادند كه
در آن نوشته
شده بود ،ديگر
اجازه ی ادامه
ی شغل بازيگری
نداريم . بهمين
سادگی . هيچكس
هم حاضر نبود
توضيح بيشتری
به ما بدهد .
بله ،در كشور من
هيچكس به
بازيگرانش
توضيح نمی دهد
كه چرا اجازه
ی كار ندارند...
موسيقی .
تغيیر نور .
دفتر فرضی
وزارت ارشاد .
مينا در مقابل
منشی فرضی
وزير ارشاد.
... سلام . می
بخشيد ، می
خواستم وزير
ارشاد را ببينم
. می دانيد ، من
يك نامه
دريافت كرده
ام كه در آن
فقط در چند
جمله ... اسمم ؟ ...
اسم من مينا
سليمی است ....
معذرت می
خواهم ، سليمی
را با ص نمی
نويسند ... بله
داشتم می گفتم
، نامه ... ،
معذرت می
خواهم ، سليمی
را با ث نمی
نويسند ... چرا
نمی شود ايشان
را ببينم ؟ من می
دانم كه ايشان
هستند ... چرا
دروغ می گويید
.
(فرياد
می زند)
كثافتها ،
كثافتها ، شما
سواد جايی را
كه اشغال كرده
ايد ، نداريد. شما اين
كشور را از
بين برده ايد
شما اين ملت
را فلج كرده
ايد . اما زمان
اينچنين نمی
ماند . نسلهای
ديگر خواهند
آمد .نسلهای
بهتر ، شما جلوی
تولد نسلها را
نمی توانيد
بگيريد شما ... مگر
اينكه ملتی را
از بين ببريد ...
واين غير ممكن
است ...
كثافتها ،
كثافتها ... (می
افتد) ... نه ، نه
متشكرم . حالم
خوب است . بله ،
می توانم
ادامه بدهم
...(بسختی بلند
می شود و
دوباره روی
صندلی می
نشيند)
هيچيك از
همكاران ما از
ترس اينكه
برايشان مشكل
ايجاد شود از
ما حمايت
نكرد. هيچكس
هيچ چيز نگفت .
شايد بعضی از
محروميت شغلی
ما خوشحال هم شدند
. ما جای كسی را
نگرفته بوديم
. اما شايد اينطور
بنظر می آمد .
نمی دانم. فقط توصيه كردند
ايران را ترك كنم .
اين را خيلی
محترمانه و با
دلسوزی
گفتند،
طوری كه
انگار نگران
سرنوشتم
هستند .
سودابه
ماند و من از
ايران خارج
شدم (سايه ی سودابه
محو می شود ).
نمی دانم
كداممان كار
درستی كرديم. ...
كاش يك بچه
داشتم . وحشت
من هميشه اين
بود كه حرفه
ام برايم
مهمتر از
فرزندم شود .
برای همين بچه
دار نشدم .
كودكی كه هرگز
نخواهم داشت ،
هرگز نخواهم
ديد و نوازش
نخواهم كرد و
نخواهم شناخت و
هرگز از من دوستت
دارم نخواهی
شنيد: مرا
ببخش . بی تو
چقدر تنهايم .
اينك تو نيستی
. تو كه
اينگونه
دوستت می دارم
،و به خواست
من نيامده ای
تا من ،كه
امروز موهايم
به سپيدی می
زند و جوانی
نداشته ام را
سالهاست كه به
گور سپرده ام
، در سوگ نبود
تو و مرگ حرفه
ای كه زندگی
ام بود ، در
سرزمينی كه از
آن من نيست و بزبانی
كه از آن من
نخواهد بود ،
مرثيه ی آرزوهای
بر باد رفته و
عشقهای ناكام
بخوانم
...
ببخشيد ،
مثل اينكه از
موضوع خارج
شدم . از وقتی
كه به آلمان
آمده ام برای
گذران زندگی
از زمين شويی
تا كار دفتری
، هر كاری كه فكرش
را بكنيد ،
كرده ام . چه
اهميتی دارد
كه من روزی كه
بوده ام .
زندگی
بايد بگذرد و
من كه زبان
نمی دانستم ،
در كشوری كه
پر است از
بازيگران
بيكار ،
بهيچوجه حاضر
نبودم خودم را
در خانه
زندانی كنم و
به ياد گذشته غبطه
بخورم . باور
كنيد در همه
حال ، سعی
كرده ام حرفه
ام را فراموش
نكنم . موقع
زمين شويی ،
مرتب با خودم
می گفتم ، فرض
كن قرار است
نقش چنين زنی
را بازی كنی .
(قسمتی از
يك روز زندگی
يك زن نظافتچی
را بازی می
كند)
من
خودم را گم
كرده ام . ديگر
نمی دانم
كدامم . آن بازيگر
بزرگ تاتر در
ايران يا يك زن
خارجی زمين شو
در اروپا . مده
آ هستم يا ليدی
مكبث ! در
خوابهايم همه
چيز آبی ست .
آنجا سودابه
است و من ... ما
نقشهايمان را
با هم بازی می
كنيم . برای
همين است كه
بيشتر روز را
می خوابم . اگر
نخوابم ، حرفه
ام را فراموش
می كنم
...
ما
ديروز
"مده آ" را
بازی كرديم و
امروز
"در انتظار
گودو " را :
استراگون و
ولاديمير ... می
دانيد كه ...
آنها منتظر
رسيدن گودو
هستند ...
نور
مينا می رود . نور
سودابه در
نقطه ای ديگر
از صحنه روشن
می شود . زمان
گذشته .
سودابه در
لباس
ولاديمير .
تكدرختی
راهمراه با يك
جفت كفش با
خود می آورد و
در وسط صحنه
می گذارد
.قسمت كوتاهی
از آكت دوم در انتظار
گودو از بكت
اجرا می شود.
چند لحظه بر جا
می ماند و به
درخت خيره می
شود . بعد شروع
به راه رفتن
در همه ی جهات
صحنه می كند .
به كفشها كه
می رسد ، بر
جای می ماند .
آنها بر می
دارد ، بو می
كند ، وارسی
می كند و با
احتياط
دوباره سر
جايشان می
گذارد .
دوباره با
عجله در صحنه
به اينسو و
آنسو می رود .
در طرف راست
صحنه می ايستد
و به دوردست
خيره می شود .
دوباره شروع
به راه رفتن
می كند .
اينبار در طرف
چپ صحنه می
ايستد و باز
به دوردست
خيره می شود .
دوباره براه
می افتد . می ايستد
. دستانش را بر
روی سينه می
گذارد و شروع
به آواز
خواندن می كند
.
يه سگ به
آشپزخونه ای
رفت
و يك تخم
مرغ
دزديد
قطع می
كند. صدايش را
صاف می كند و
دوباره از نو شروع
می كند .
بعد آشپز
يه قاشق
ورداشت
و سگه رو
زد تا مرد .
سگهای
ديگه اومدند
و براش يه
قبر ساختن
خواندن
را قطع می كند .
كمی فكر می
كند و دوباره از
نو شروع می
كند .
بعد
سگهای ديگه
اومدند
و براش يه
قبر ساختن
سگه رو تو
قبر گذاشتن
و روسنگ
قبر نوشتن
خواندن
را قطع می كند .
به فكر فرو می
رود . دوباره
از نو شروع می
كند .
يه سگ به
آشپزخونه ای
رفت
و يه تخم
مرغ دزديد
بعد آشپز
يه قاشق ورداشت
و سگه رو
زد تا مرد .
قطع می
كند. صدايش را
بسيار پايین
می آورد و ادامه
می دهد. سكوت
می كند. لحظه
ای بی حركت بر
جا می ماند . دوباره
با سرعت شروع
به حركت در
صحنه می كند و
به اينسو و
آنسو می رود .
جلوی درخت می
ايستد . جلوی
كفشها می
ايستد. دوباره
حركت می كند .
در طرف راست
صحنه می ايستد
و به دوردست
خيره می شود .
طرف چپ صحنه
می ايستد و به
دوردست خيره
می شود . در اين
فاصله مينا در
نقش
استراگون با
پاهای برهنه و
سری افتاده و به
آرامی وارد
صحنه می شود .
ولاديمير را
می بيند .
ولاديمير :
باز هم تو ؟
استراگون
سرش را بلند
نمی كند .
ولاديمير به سوی
او می رود .
استراگون
: به من
دست نزن !
ولاديمير
نگران می شود .
سكوت .
و
: می
خوای من برم ؟
گوگو ! كسی كتكت
زده ؟ اصلا تو
كجا بودی ؟
ا
: به
من دست نزن !
هيچی نپرس ! هيچی
نگو ! پيش من
بمان !
و
: مگه
من تا حالا تو
رو تنها گذاشته
ام ؟
ا
: تو
گذاشتی من برم!
و
: به
من نگاه كن !
بهت گفتم ، به من
نگاه كن !
استراگون
سرش را بلند
می كند . مدتی
طولانی بيكديگر
خيره می شوند .
به عقب می
روند و دوباره بر می
گردند . سر می
اندازند .
لرزان بيكديگر
نزديك می شوند
و ناگهان
يكديگر را در
آغوش می گيرند
و به پشت هم می كوبند.
استراگون
نزديك است
بيفتد .
ا
: عجب
روزيه !
و
: كی
اين بلا رو
سرت آورده ؟
ا :
باز هم يه روز
كمتر شد .
و :
هنوز نه .
ا :
هر اتفاقی
بيفته ، برای
من تموم شده . تو
داشتی آواز می
خوندی . نه ؟
و :
آره ، راست می
گی .
ا :
خيلی ناراحت
شدم . با خودم
گفتم . تنهاست .
فكر می كنه من
برای هميشه رفته
ام و داره
آواز می خونه.
و :
اخلاق آدم دست
خودش نيست . من
امروز حسابی
تو فرمم . ديشب
حتی يكبار هم
از خواب بيدار
نشدم .
ا :
پس در نبود من
بهت خوش می
گذره .
و :
دلم كه برات
تنگ شده بود .
ولی يه جورايی
راضی بودم .
عجيب نيست ؟
ا :
راضی ؟
و : شايد
اين كلمه ی
درستی نباشه .
ا :
حالا چی ؟
و : بعد از
مشورتی با خود
: حالا ، خب ...
خوشحال تو دوباره
اينجايی ... بی
تفاوت
ما دوباره اينجايیم
... ناراحت
من دوباره
اينجام ...
ا :
می بينی ؟
وقتی من
اينجام ، تو
حالت بدتره .
من هم همينطور
. وقتی تنهام ،
حالم بهتره .
و : پس
برای چی
برگشتی ؟
ا : نمی
دونم
و : من می
دونم . چون نمی
تونی از خودت
دفاع كنی . من
اگه اونجا
بودم ،
نميذاشتم
اونا تو رو
بزنند .
ا : تو نمی
تونستی كاری
بكنی .
و : چرا
ا : اونا
ده نفر بودن .
و : منظورم
اينه كه جلوی
خطر را قبل
ازوقوع می
گرفتم .
ا : من كه
كاری نكرده ام
و : پس چرا
كتكت زدند
ا : نمی
دونم
و : اصلا
ولش كن . مهم
اينه كه تو
دوباره
اينجايی و من
هم راضی ام
ا : ده نفر
بودند
و : تو هم
بايد راضی
باشی . اعتراف
كن كه هستی
ا : از چی
راضی باشم ؟
و : كه من
رو دوباره
پيدا كردی
ا : شايد
و : بگو كه
راضی هستی
ا : من
راضی هستم
و : من هم
همينطور
ا : من هم
همينطور
و : ما
راضی هستيم
ا : ما را
ضی هستيم .
حالا كه راضی
هستيم ، چكار
بايد بكنيم
و : منتظر
آمدن گودو
بشيم
ا : آهان
و : از
ديروز تا حالا
يك اتفاق افتاده
ا : اگر
نياد ، چی ؟
و: اين
درخت رو ببين .
يادته كه از
بس صبر كرديم
و نيومد ،
نزديك بود
خودمونو به
اين درخت دار
بزنيم ؟
ا : آره ،
شايد
و : ببينم
، فراموش كرده
ای ؟ نكنه همه
چيز را به اين
سرعت فراموش
می كنی.
...ببين او نجا
همه چيز سرخه
ا : آره ،
شايد
و : تو
چقدر آدم سختی
شده ای
ا : شايد
بهتر باشه
راهمون رو از
هم جدا كنيم
و : هر
دفعه همينو می
گی و باز هم بر
می گردی.
ا : شايد
بهتر باشه من
را هم مثل
بقيه بكشی
و : مثل
كدوم بقيه .
كدوم بقيه
ا : مثل
اون ميليونها
و : برای
اينكه مجبور نباشيم
، فكر كنيم .
ا : ما
دلايل خودمون
رو داريم
و : برای
اينكه مجبور
نباشيم گوش
بديم .
ا : آره ،
ما دليل داريم
و : صدای
مردگان .
ا : زمزمه
ها و پچ پچ ها
و : مثل
برگ
ا : مثل شن
و : مثل
برگ
...
و :چقدر
درهم حرف می
زنند
ا : هر كس
برای خودش
و : پچ پچ
می كنند
ا:
زمزمه می
كنند
و : چی می
خوان بگن؟
ا : از
زندگی شون می
گن
و : اينكه
موقعی زنده
بوده ن براشون
كافی نيست
ا : اونا
بايد از زندگی
شون بگن
و : اينكه
مرده ن براشون
بس نيست
ا : نه بس
نيست
سكوت
و : يه
چيزی بگو
ا : دارم
می گردم
و :(
ترسيده ) يه
چيزی بگو ديگه .
ا : حالا
بايد چكار
كنيم ؟
و : منتظر
می شيم تا
گودو بياد
ا :
اينهمه جسد از
كجا می آد
و : داريم
يه كم فكر می
كنيم ،ها
ا : لازم
نيست بهشون
نگاه كنی
و : آره ،
ولی دست خودم
نيست . نمی شه
نديد.
ا : من كه
ديگه خسته شدم
و : ولی ما
يك كم فكر
كرديم
ا : آره ،
آره . ببينم ،
اگه گودو نياد
چی ؟
و : خودمو
نو دار بزنيم
؟
ا : با چی ؟
و : طناب
نداری ؟
ا : نه .
و :(بند
شلوارش را می
گيرد ) اينهم
كه كوتاهه .
ا : بريم .
بايد طناب
پيدا كنيم.
و : فردا
دوباره بر می
گرديم .
ا : اگه تا
فردا نياد ،
چی ؟
و :
خودمون رو به
همين درخت دارد
می زنيم .
ا : و اگه
بياد ؟
و : ما
نجات پيدا می
كنيم .
ا : پس
بريم ؟
و :
شلوارت رو بكش
بالا .
ا : چی
گفتی ؟
و :
شلوارت رو بكش
بالا .
ا :
شلوارم رو در
آرم ؟
و : بكشش
بالا .
ا : آهان .
و : پس
بريم ؟
ا : بريم .
می روند .
استراگون
دوباره بر می
گردد . به
اطراف نگاه می
كند . به طرف
درخت می رود .
گردنش را به
درخت نزديك می
كند . به اطراف
نگاه می كند . درخت
را برمی دارد
و می رود .
سودابه از سوی
ديگر صحنه
وارد می شود .
دو صندلی در
دو سوی صحنه
می گذارد .
سودابه
در ايران .
كلاس خصوصی
بازيگری .
مخاطب : شاگردان
فرضی كلاس
بازيگری.
سودابه : خواهش
می كنم سكوت
را رعايت كنيد
. لطفا دست
نزنيد . اينجا
صحنه ی تاتر
نيست ، بلكه
كلاس
بازيگريست و
شما
می
خواهيد
بازيگر بشويد
. درس اول : كار
هنری بدون نظم
و ديسيپلين
ممكن نيست . در
تاتر راه ساده
وجود ندارد.
تاتر حرفه ای
است كه يا
بايد به آن
عشق ورزيد و
يا بايد از آن
متنفر بود .
اگر عاشق
تاتريد ، بايد
اين عشق را در
طول زندگی
مرتب ثابت
كنيد . ماندن
در اين حرفه ،
يعنی تمرين
مادام العمر .
فكر كرده ايد
كار ساده ای
است ؟ فكر
كرده ايد ،
همينطوری ،
باری به هر جهت
، هركس كه
قيافه ای داشت
می تواند
بازيگر تاتر
بشود ؟ البته
اين در فيلم
ممكن است ولی
در تاتر نه . در
تاتر نميتوانيد
كسی را گول
بزنيد .
بازيگر خوب و
بد را سريع می
شود از هم
تشخيص داد .
وشما حتما نمی
خواهيد بازيگران
بدی بشويد .
اينطور نيست ؟
شما ... خودتان
را معرفی كنيد
... بله ؟ صدايتان
را نمی شنوم .
بلندتر .
اولين قدم در
راه بازيگر
شدن . بلند و
شمرده صحبت
كنيد . پوشيدن
لباسهای عجيب
و غريب و ادای
هنرمندانه در
آوردن ، هيچ
كمكی به
توانايی های
شما نمی كند .
بهترين
بازيگران
تاتر ، كم
اداترين آنها
هستند . خب
حالا شروع می
كنيم . گفتيد
اسمتان چيه ؟
بلند صحبت
كنيد وشمرده .
شما الان روی
صحنه هستيد و
آن پايین
تماشاگران
شما نشسته اند
. آنها
مشتاقند
بدانند شما كی
هستيد .
نه ، نه ،
نه . شما
ترسيده ايد و
ترس بدترين
دشمن يك
بازيگر خوبه .
بگذاريد من
خودم را معرفی
كنم . اسم من
سودابه معانی
است و امروز
كه اينجا
ايستاده ام ، ٤٥
ساله ام . ١٧ سال
است كه ممنوع
التصوير شده
ام و پيش از آن
سالها جزو بهترين
بازيگران زن
در تاتر ايران
بودم . از شغل
معلمی متنفرم
. اما بدليل
اينكه
سالهاست هيچ
منبع درآمدی
ندارم ،
ناچارم
كلاسهای
خصوصی تاتر
بگذارم كه
بهيچوجه
مخارج زندگی
مرا تامين نمی
كنند . ما دو
نفر بوديم . مينا
سليمی و من (
سايه ی مينا ). آخرين
بازی ما نمايش
"مده آ" بود كه
هرگز بروی
صحنه نرفت . مينا
سليمی يكی از
شجاعترين
هنرمندانی
بودم كه می
شناسم . او ١٧ سال
پيش همراه با
من ممنوع التصوير
شد و بعنوان
اعتراض ايران
را ترك كرد .
نمی دانم كار
كداممان
درستتر بود . او
كه رفت يا من
كه ماندم .
تصميمی در كار
نبود . سالهاست
كه از او خبری
ندارم . ترجيح
داديم پيش از
آنكه ناچار
شويم در نامه
هم خودمان را
سانسور كنيم ،
مكاتبه مان را
قطع كنيم .
گاهی در خواب
يكديگر را می
بينيم . ما در
خواب
نقشهايمان را
با هم بازی می
كنيم . روياها
ی ما آبی ست .
موسيقی
قطع می شود .
سايه ی مينا
محو می شود .
خب ، از
دنيای خواب و
محالات
برگرديم به
دنيای
واقعيات . من
عاشق حرفه ام
هستم.
آيا شما هم
عاشق اين حرفه
هستيد ؟
اين سوال
مهمی ست كه هر
كس جوابش را
در طول كار
پيدا می كند .
جوانها عاشق
ديده شدن
هستند . برای
همين به
بازيگری
علاقه پيدا می
كنند . اما كسی
كه بخواهد در
اين حرفه
بماند بايد
پيش از هر چيز
توانايی ديدن
پيدا كند .
ديدن ، خوب
ديدن ، دقيق
ديدن . و بعد
بيان اين ديده
ها ، با يك
جمله ، با يك
حركت دست يا
سر . اما نه
حركتی و نه هر
جمله ای . برای
پيدا كردن
اينكه كدام
حركت ، كدام
حرف و چگونه به
گسترده شدن
معنای ديده ها
كمك می كند ،
بازيگر بايد
مرتب كار كند .
تمرين مداوم و
مادام العمر .
بازيگری يعنی
عشق به كند و
كاو در درونی
ترين لحظه های
انسان . خود را
به جای ديگری
گذاشتن .
ديگری شدن .
عشق ، عشق ، عشق ... و مرگ
در راه عشق .
بازيگر بايد
در راه اين
عشق حاضر باشد
بميرد . بازی
هر نقش يعنی
مرگ خود شخصی
بازيگر .
بازيگری را می
شود آموخت و
عشق را نه . عشق
را بايد
خودتان پيدا
كنيد ... بايد
حاضر باشيد
تمام نيرو و
توانايی خود
را در اختيار
بگذاريد . ما
به تماشاگر
تمام
انرژيمان را
هديه می كنيم ...
و او كه رفت ما
خالی هستيم .
"من هر چه
داشتم به تو
دادم " . اين
جمله ای است
كه مده آ به
جيسون می گويد
، وقتی كه
جيسون او را تر
ك می كند و با
يك پرنسس جوان
ازدواج می كند
. "من هر چه
داشتم به تو
دادم" . ما هنر
مندان نيز هر
چه داريم به
تماشاگر می
دهيم . وای كه
تماشاگر بدون
ما چه بايد می
كرد. چی ؟ چی
گفتيد ؟ هيچ چيز
از نظر من
پنهان نمی
ماند . بازيگر
در همه جای
سرش چشم دارد.
درس بعدی
: هر بازيگری
كه حرفه اش را
جدی بگيرد ،
به اين چشمها
احتياج دارد و
مهمتر اينكه
بدون اين چشمها
بزودی دشنه ای
از پشت به بدن
شما فرو خواهد
رفت. می دانيد
كه ... حسادت های
حرفه ای و
رقابت و ....
بگذريم ...
شما
خنديديد .
صحنه يك مكان
مقدس است و من
از لحظه ای كه
بر آن پا می
گذارم ، با
هيچ چيز در
دنيا شوخی ندارم
. فراموش
نكنيد ، صحنه
برای يك
هنرمند مثل
مسجد برای يك
مسلمان است ...
بدويد ، برويد
گزارش بدهيد
كه من به
مقدسات دينی
توهين كردم .
من ديگر چيزی
برای از دست
دادن ندارم. صحنه را
از من گرفته
اند و
نزديكترين
همراهم را از
اين سرزمين
نفرين شده
رانده اند . من
چه چيزی برای
از دست دادن
دارم ، هان ؟
برای اينكه
مطمئن شويد
اشتباه
نشنيده ايد ،
تكرار می كنم : برای
بازيگر صحنه
مسجد است .
شما قرار
بود خودتان را
معرفی كنيد .
گفتن اسم برای
من كافی نيست .
من عشق را در
چهره تان نمی
بينم و اين
پيش شرط خوبی
نيست ... گريه كنيد
، گريه كنيد ....
ولی بدانيد كه
برای هيچكس
اشكهای شما
مهم نيست . فكر
می كنيد
آنموقع كه من
در تنهايی اشك
می ريختم ،
كسی از من
دلجويی كرد ؟
حرفه ی سختی
را انتخاب
كرده ايد .
بايد در مقابل
تماشاگرتان
عريان شويد .
درونی ترين
حسهايتان را
بيرون بريزيد
. رازتان را
برملا كنيد ،
در يك رابطه ی
نابرابر .
بايد بتوانيد
خودتان رابه
او بباورانيد
. می توانيد تا
دير نشده ،
راهتان را عوض
كنيد . فكر می
كنيد من چطور
بازيگر بزرگی
شدم . من هر شب
روی صحنه مرده
ام و بعد از هر
بازی دوباره
متولد شده ام .
در هنر راه
كوتاه وجود
ندارد . همه ی
راهها سختند ...
و
بعد كه به اوج
رسيدی ، بايد
بروی . اما
مينا و من
هنوز جوان
بوديم كه خانه
نشين شديم ...
بهای گزافيست
. حاضريد
بپردازيد ؟
ممكن است فكر
كنيد كه من
موجود نفرت
انگيزی هستم .
شايد دلتان برای
من بسوزد ، شايد
از من متنفر
شويد . اما من
فقط سعی كردم
به شما نشان
بدهم كه يك
هنرمند ، باری
به هر جهت
هنرمند نمی
شود . هر چند
دنيا بدون ما
هم می تواند
ادامه پيدا
كند . ولی ما اين
دنيا را به
جای بهتری
تبديل می كنيم
. جايی كه ارزش
جنگيدن را
دارد . هركس
فكر می كند
نمی تواند اين
سختی ها را
تحمل كند ،
بهتر است همين
حالا اينجا را
ترك كند . بقيه
آماده باشند
تا تمرين را
شروع كنيم ... كی مسئول
نوره ؟
نورپردازی
اينجا اشتباه
است .چی ؟ سعی
می كنيد؟ در
تاتر قرار
نيست سعی كنيم
. مردم نمی
آيند تا سعی
كردن های ما
را ببينند .
آنها می آيند
تا ببينند ما
چه كار می
توانيم بكنيم
. سعی هايمان
را بايد قبلا
كرده باشيم ...(فرياد
می زند ) چرا
كسی
اين نور را
عوض نمی كند ؟ ...
تغيیر
نور . اين صحنه
حدود ٨ دقيقه
بطول می انجامد
. موسيقی و
حركت .
تصويری در
خواب يا رويا.
سودابه و مينا
در دو سوی
صحنه . مدتی بی
حركت می
ايستند . بسوی
يكديگر بر می
گردند . تلاش
می كنند يكديگر
را در آ غوش
بگيرند يا لا
اقل دستهای
يكديگر را
بگيرند .
ناگهان متوجه
ديوار عظيمی می شوند
كه بر سر راه آنها
قرار دارد . مثل
اينكه هر يك
نمی خواهد
بگذارد ديگری
برود . رد شدن
از ديوار
ناممكن بنظر
می آيد . تلاش
می كنند ديوار
را خراب كنند
.كم كم اين شكل
محبت آميز
تغيیر می كند
و از آنجا كه
رسيدن به يكديگر
ناممكن است ،
كم كم به
خشونت تبديل
می شود . انگار
با يكديگر می
جنگند . نا
اميدی . عقب
عقب می روند ،
به طرف دو سوی
صحنه . به
يكديگر پشت می
كنند . به
پشت
پاراوانها می
روند . سايه
هايشان ديده
می شود. گريم و
لباسهای خود
را عوض می
كنند . دوباره
خود را گريم
می كنند .
صورتشان پير
تر می شود .
موهايشان
سپيد . در عين
حال صدايشان
نيز پير تر می
شود . از دو سوی صحنه
به سوی
تماشاگر می
آيند .
سودابه : بهت
گفتم خودتو تو
هچل ننداز ،
مينا . چرا
بهشون فحش
دادی . چرا
كاری كردی كه
مجبورت كنند
از اينجا بری .
من ديگه خسته
شده ام . از اين
بازی كه نمی
دونم واقعی ست
يا نه ،خسته
شده ام . درست
در سالهايی كه
به تو احتياج
داشتم ، نبودی
. ما با هم قوی
بوديم و
سالهاست كه نيمی
از من نيست .
اسمت را حذف
كرده اند .
همكارانی كه
اينقدر ازشون
دفاع می كردی
، دم بر
نياوردند .
آنها هم تو را
فراموش كرده
اند ، يا
اينكه از
فراموش شدنت
خوشحالند .با
همه شون قطع
رابطه كرده ام
. حالم از مهمانی
های
هنرمندانه
بهم
می خوره.
رابطه هاشون
اروپايی ست ،
مشروبهای اروپايی
می خورند ،
زندگی
اروپايی می
كنند وبيرون
از خانه ، در
صحنه به غرب و
زندگی غربی
فحش می دهند و
جا نماز آب می
كشند و خودشان
را نمايندگان هنر
دينی می دانند
. بهشان گفتم
هنر دينی ديگه
چه بامبوليه .
مگر شما كودن
شده ايد يا
خودتان را زده
ايد به خريت. می
دونی بهم چی
گفتند ؟ گفتند
ما نمی خواهيم
به سرنوشت تو و
سودابه دچار
بشيم . گفتند
شما فراموش
شده ايد و ما
هستيم و داريم
مرتب كار می
كنيم . هنر دينی
يعنی اين !
برای همينه
كه اسم
من را هم كمتر
كسی بزبان می
آره . ولی كسی
نمی تونه انكارم
كنه . چون
اينجام .چون
زنده ام . چون
تصميم دارم
زنده بمانم .
حالا كه هر بی
سروپايی مثل
جعفر خان از
فرنگ بر می
گرده و به ما فخر
می فروشه و می
خواد از آب گل
آلود ماهی
بگيره ، چرا
تو نبايد
بيايی كه جايت
اينجاست .
عشقت اينجاست
.خانه ات
اينجاست .
صحنه ات
اينجاست . مخاطبت
اينجاست . من
اينجايم .
مينا : نه
، سودابه ، نه .
بی عشق می
توانم زندگی كنم
و بی غرور نه .
من حرفم را پس
نمی گيرم .
بگذار نام من
حذف شود .
بگذار ما حذف
شويم .
من و آن سرزمين
با هم فرو
خواهيم رفت .
اما من حرفم
را پس نمی
گيرم.
من غرور آن
سرزمينم . حتی
اگر هرگز كسی
از من اسمی نبرد
. سودابه ،
بگذار
روياهامان را
همينجا دفن
كنيم و فراموش
كنيم كه زمانی
چه بوده ايم و
كه . امروز من
يكی از
ميليونها
هستم . اما ما
غرور آن
سرزمين هستيم
. ما صدای "نه"
هستيم كه
امروز جای خود
را به "شايد" و
"اگر " داده
است . با اينهمه
سودابه ی من ،
ما مده آ را
اجرا می كنيم
، همانطور كه
بايد باشد ،
ما نورا و
ليدی مكبث را
بازی می كنيم
، آنطور كه بايد
بازی شوند ،
بدون شايد ،
بدون اگر . و
شايد روزی
بازيگرانی ،
زندگی ما را
بازی كنند ،
همانگونه كه
بود . ما كه تن
نداديم و فرو
رفتيم . ما و عشقمان
، با هم .
هر
يك به سويی می
رود
(قطعه ای از
زنان تروا بروايت
سارتر)
... اما شما ای
جاودانان ،
خطا می كنيد .
می بايد
ما را در زمين
لرزه ای نابود
می كرديد .
آن هنگام
هيچكس نامی از
ما بر زبان
نمی آورد !
ما اين
سالهای طاقت
فرسا راتاب
آورديم ،
و اينك می
ميريم .
دو هزار
سال ديگر نيز
نام ما
همه بر سر
زبانها خواهد
بود .
افتخار
ما ،
و بی
عدالتی
ابلهانه ی شما
را خواهند
شناخت.
زيرا كه
شما خود ،
مدتها از
آن پيش مرده
خواهيد بود ،
همچنان
كه ما ...
....
اينك
بزرگترين
شوربختی من ،
و آخرين
آنها .
مرا از
ديارم جدا می
كنند ،
و شهرم
غرق در آتش
است .
ای
قدمهای
سالخورده
شتاب كنيد .
افتخارم
را در اين
مكان می گذارم
كه بميرد .
كشور آتش
گرفته ام ،
كوره ی
افروخته ی من
خواهد
بود .
بامها و
شهرها در آتش
می سوزند .
ديوارهای
پا بر جای ما
دگرگون می
شوند .
حريق
قصرها را در
هم می كوبد .
ميهن ما
همين دود است ،
كه در
آسمان پرواز
می گيرد و
ناپديد می شود .
در پايان
اين متن هر دو
به دو سوی
خروجی صحنه رسيده
اند . می
ايستند .
اپيلوگ
( Epilog )
هر دو
بازيگر
در نقش
خودشان .
- تماشاگران
عزيز . ما فكر
كرديم
پيش از شروع
بحثی كه قولش
را در آغاز
داده ايم و
برای اينكه
كمی از فضای
سنگين نمايش
بيرون بيايیم
، با شما يك
بازی بكنيم .
- اون آوازی كه
ما پيش از
شروع نمايش
خوانديم ، يادتان
هست ؟
- ... اگه با ما
موافقی دست
بزن
...
- ... اگه با ما
مخالفی دست
بزن
...
- سه بار دست می
زديم . شما هم
سه بار دست می
زنيد .
- خب حال نصف
اين سالن می شوند
موافقين من كه
خودم جزو
موافقين هستم .
- و نصف ديگر
سالن موافقين
من هستند كه
جزو مخالفينند .
- پس موافقين
من كه موافقم
، مخالف
مخالفين هستند
كه ...
- صبر كن ببينم
، داری اشتباه
می كنی ...
موافقين من كه
مخالفم ، می
شوند مخالفين
موافقين ...
- اجازه بده ...
موافقين من كه
موافقم ، می
شوند مخالفين
مخالفين كه
موافق تو
هستند .. يعنی
تو كه مخالف
موافقين هستی
، می شوی
موافق
مخالفين كه
مخالف
موافقين من كه
موافقم ... مثل
اينكه داره
قاطی می شه . بگذار
بازی را شروع
كنيم ...
- اگه با من
موافقی دست
بزن
...
- اگه با من
مخالفی دست
بزن .
- خب ، مثل
اينكه حواس
همه جمع است و
آماده ی بحث هستند
. ما بيست
دقيقه
وقت داريم .
برای اينكه
بتوانيم بحث
را شروع كنيم
، لطفا نويسنده
و كارگردان
نمايش ، خانم
بيضايی به ما
ملحق شوند .
سبدهای
گوجه فرنگی را
بر می دارند و
پشتشان قايم
می كنند . عقب
عقب می روند . دوباره
بر می گردند و
سبدها را سر
جايشان می گذارند
. شروع بحث .
پايان بحث ،
پايان نمايش
است .
پايان
|